روزهایی که گذشت

ساخت وبلاگ

 خیلی سخته وقتی  بعد از مدتها به ارزوی بزرگت میرسی به جای اینکه  اطرافیانت خوشحال بشن ....

من هیچ وقت از موفقیت دیگران ناراحت نشدم

من امروز و دیروز گفتم الهی به امید تو

یادته اسمان گفتی خدایا فردا کارم جور بشه

بله امروز به ارزوی قلبیم رسیدم

ولی چه سود حتی عزیزان من هیچ کدوم خوشحال نشدن

من یه امانت هستش پس چرا ناراحت هستن چرا به تمسخر بهم میگن دیگه ادم حسابی شدی

من؟؟؟؟؟؟؟من یه بیچاره بد بخت هستم که همه چی تو زندگیم رو از داداشم دارم

ای کاش میشد بگم من چی دارم چی ندارم

برام گوشی موبایل از بهترین رو خرید لب تاب خرید  خرج زیارت های مشهد رو وقتی میرفتم مدرسه بهم میداد تا جلوی بچه های دیگه خجالت نکشم

من این داداش رو از ته قلب دوستش دارم

والله قسم نمیزارم کسی بهش بگه تو

کمک داداشم نه مالی بوده نه بلکه یه نوع کمک همراه با عشق و محبت بوده

انشالله هر چی از خدا میخواد خدا بهش بده

من حاضرم دست این داداشم رو هر روز ببوسم

داداشم همین جا میگم خیلی دوست دارم خیلی

روزهایی که گذشت ...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اسمان asemanesepid بازدید : 158 تاريخ : چهارشنبه 11 بهمن 1391 ساعت: 3:42

 امروز وقتی سوار اتوبوس شدم نشستم روی یه صندلی نزدیک راننده البته تقریبا نزدیک

بعد از من خانم پیری سوار اتوبوس شد همین که نشست روی صندلی گفت الهی به امید تو

با خودم گفتم اسمان امروز از خونه اومدی بیرون با خودت این حرف رو گفتی .گفتی الهی به امید تو

دیدم ای خدا من اومدم بیرون و یادم رفت بگم الهی به امید تو

خیلی وقت بود داشتم دنبال یه چیزی میگشتیم با برادرم

ولی اصلا کار های ما جور در نمیامد

امروز وقتی گفتم الهی به امید تو باورم نشد که همزمان بتونم اون چیزی رو که من و برادرم دنبالش بودیم رو پیدا کنم.

انشالله فردا کارمون جور بشه و من به ارزوی دیرینه خودم برسم

خداای من تو اگاه بر هر کاری هستی

قسمت هر چی هست و صلاح من در هر کاری هست خودت بهم نشون بده

الهی به امید تو

روزهایی که گذشت ...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اسمان asemanesepid بازدید : 150 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت: 3:44

در روز دوم وقتی خواستم از خاطرات کودکی بنویسم دیدم سراپا غم این زندگی رو فرا گرفته.

کلا امشب هم حال خوشی ندارم

بازم جای شکر داره اینجا برای خودم مینویسیم با خودم حرف میزنم تنها نیستم

گاهی اوقات مثل امروز تنهایی و بیهوده بودن باعث میشه خیلی از خودم بدم بیاد

اسمان با تو هستم عزیزم گریه نکن همه چی درست میشه این روزهای سخت تموم میشه توکلت به خدا باشه

اسمان میگه: من توکلم همیشه به خدا هستش

ولی بزار گریه کنم شاید  اروم بشم

با گریه کردن کار درست میشه؟؟؟

اسمان میگه:من جوانی هستم اهل کار خیلی در تلاشم تا بتونم دنبال یه کار خوب پیدا کنم

ولی در این شرایط اگرکسی من رو به عنوان یه گارکر هم قبول کنه من قبول دارم

حالا گریه نکن همه چی درست میشه انشالله.

انشالله .ممنونم که به حرفهام گوش کردی و به حرف دلم اهمیت دادی . تو پیشم نبودی خیلی تنها میشدم

 

روزهایی که گذشت ...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اسمان asemanesepid بازدید : 170 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1391 ساعت: 3:04

 امشب دلم میخواد دوباره گریه کنم

ولی مادرم کنارمه و دلم نمیخواد گریه ی اسمان رو ببینه

ولی قلبم داره از درد میترکه

اخه منم ادم هستم .امروز هیچ کار مفیدی انجام ندادم از خودم بدم میاد

دلم میخواد مادرم از پیشم بلند بشه بره تا هم گریه کنم هم بنویسم

خدا کنه خلوت شب زودتر بیاد تا با خودم تنها بشم

خدایا تو مونس هر کسی هستی

فقط تو هستی که ادم رو هیچ وقت تنها نمیزاری

من همیشه بابت نعمت هایی که بهم دادی سپاسگذارم

خودت کمکم کن این روزهای سخت من هم تموم بشه

بغض گلوم رو داره به درد میاره .

همین الان مادرم پرسید اسمان چرا تو چشمات اشک جمع شده

گفتم کار مانیتوره داره چشمام رو میسوزونه

امشب میخوام خاطره ی دوران کودکی رو بنویسم

الهی به امید تو روز دوم رو شروع کردم

روزهایی که گذشت ...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اسمان asemanesepid بازدید : 171 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1391 ساعت: 2:49

دومین خاطره ی روزهایی که گذشت رو با این خاطره شروع میکنم:

مدرسه ما چون شبانه بود و خوابگاه داشت خیلی از بچه ها میرفتن خوابگاه 
ولی من چون میتونستم بیام خونه هیچ وقت نرفتم خوابگاه بمونم
خوابگاه هم یه مسئول خیلی باهال داشت در واقع یه نگهبان ورودی و خروجی
خوابگاه دقیقا اون طرف خیابون بود
درب مدرسه ی ما همیشه قفل بود و نگهبانش هم همیشه زنگ تفریح توی بوفه درحال فروختن بود.
یه روز که خیلی سخت برامون میگذشت
تصمیم گرفتیم از مدرسه بریم خوابگاه البته با اجازه ی نگهبانی
ولی این مسئول درب مدرسه خیلی ادم ..... بود.
کنار درب ایستاده بودیم منم که خدای ور رفتن با اشیا هستم.هنوزم یادمه اون روز
کلید درب خونه ی خودمون رو انداختم داخل قفل درب مدرسه یه دفعه درب باز شد.
من رو میگی از خوشحالی داشتم دیونه میشدم.
ولی به کسی نگفتم سریع دوباره بستم
اخه اونجا یکم شلوغ بود.
رفتیم سر کلاس به همه ی بچه ها که کلا 10 نفر هم بیشتر نبودیم گفتم همتون اخر کلاس امروز صبر کنید یه خبر خوش براتون دارم.
همه بچه ها خسته  بودن هی میگفتن بگو دیگه میخوایم بریم خوابگاه خسته هستیم
منم گفتم از این دفعه باید از من اجازه بگیرین برین خوابگاه متوجه شدین یا دوباره تکرا کنم
خدا رحم کرد بهم
من رو 9 نفر برداشتن رو هوا گفتن چی دوباره تکرار کن؟؟
گفتم همون که شنیدین 
اومدن بندازن زمین گفتم من کلید درب مدرسه رو دااااااااااارم
دوباره خدا رحم کرد 
من نسشتم رو صندلی معلم اونا هم دور من جمع شدن میگن کلید رو از کجا اوردی؟؟؟
گفتم فردا زنگ تفریح بیاین خودتون ببینید من درب رو باز میکنم
گفتن باشه ولی اگر باز نشد......
خلاصه سرتون رو درد نیارم
درب رو باز کردیم و قرار شد فقط خودمون بچه های رشته ریاضی این ماجرا رو بدونیم
فکرش رو کنید زنگ تفریح من شده بودم مسئول خروج و ورود بچه ها
ولی خیلی خطرناک بود کارمون
بعد از چند روز یه دفعه یکی از بچه های رشته انسانی درب کلاس ما رو زد گفت :
ببخشید میشه به اسمان بگین کلید  رو بده میخوام برم خوابگاه
ما رو میگی مثل مجسمه خشکمون زده بود
معلممون گفت :اسمان مگه تو مسئول درب حیاط هستی
گفتم نه بابا مگه نگهبانی نداریم
حالا اون رشته انسانی هم هی میگه همه میدونن اسمان کلید درب حیاط رو داره
بد بخت شده بودیم 
معلم رو یه جوری پیچوندیم ولی هر چند فهمید و فقط خندید
حالا هر کی میخواست از درب حیاط یواشکی بره بیرون از من کلید میگرفت
کاش هیچ وقت باز نمیشد اون روز
ولی روزهاایی خوبی بود همه رفتن بیرون و اومدن جز خودم
پایان



 
روزهایی که گذشت ...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اسمان asemanesepid بازدید : 180 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1391 ساعت: 18:56

 اولین خاطره ی روزهایی که گذشت رو با این خاطره شروع میکنم:

سر کلاس ادبیات نشسته بودیم

معلم داشت درس میپرسید

گفت اسمان تو جواب بده این شاعر چی میگه؟؟

منم گفتم :نمیدونم

با کتاب ادبیات همچین زد تو سرم یه لحظه فکر کردم یکی از شاعران کتاب بود که زد تو سرم

من تو کجا بودم .داشتم تو کتاب ریاضی سیر میکردم.

هنوز هم مثل اون دوران ریاضی رو دوست دارم.

روزهایی که گذشت ...
ما را در سایت روزهایی که گذشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اسمان asemanesepid بازدید : 173 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1391 ساعت: 3:37